دیشب خواب ه رو میدیدم. اینقدر با جزئیات که وقتی بیدار شدم، ابروهای پر پشت مشکیش جلوی چشمم بود. خواب مفصل و دقیقی بود. انگار مثلن دو سه روزی رفته باشم خونهش. ه همکلاسی دانشگاه بود که رابطه جالبی با هم داشتیم. هنوز نمیدانم دوست بودیم یا صرفن همکلاسی. ه ماشین داشت و بیشتر وقتها من را هم میبرد دانشگاه./
آره :)
هیچ چیزی در جهان عجیبتر و پیچیدهتر از انسان نیست.
هرچند وقت یکبار یاد اون همکار چندین سال پیش میفتم که یه روز یهو آمبولانسا ریختن تو شرکت و بردنش بیمارستان. همون روز ظهر، دیده بودمش که با یه همکار دیگه ناهار میخورد. سه روز بعد هم همهمون رو صدا کردن تو سالن بزرگ شرکت و خبر مردنش تو بیمارستان رو دادن. پسر جوان و ورزشکار و سر حال که یهو اینطوری مرد.
چه خاطراتی، ابراهیم. چه خاطراتی.
من فکر میکنم تمام حسهای آدم تابعی از زمانه. اینکه در چه زمانی با چیزی/کسی مواجه بشی، عامل اصلی تعیینکنندهی حس انسان بهشه. زمان رو که از چیزها بگیری، همه چیز تغییر میکنه.
چی دیدی بگو به منم
لختیپختی*
:)))))) وای چقد ما پیریم. رفتم یه دونه بزنم روی عکسم ببینم چی میشه، دیدم اوه اوه خیلی خطرناکه، نصف شبی فیلم بختی پختی از خودم پخش نکنم. اونم تو پلتفرومی که ننه بابا و اصغر اکبر بقال هم میبینن.
حالا میترسم دست به اون عکس اون بالای صفحهم بزنم، یه وقت استوری چیزی پخش بشه تو جامعه.