کاش نجات دهنده در گور نخفته بود و میتونست نجاتم بده…
کجا تموم میشه این داستان رنجِ آدمیزاد…
دیگه وقتی پنیک میشم نمیترسم سرمو میذارم رو زانوهام پاهامو بغل میکنم بغضم میترکه و هی بخودم میگم الان خوب میشی الان خوب میشی نترس
درود بر شما، محبت دارید، سپاسگزارم
شبا، شب نیست دیگه یخدونِ غمه عنکبوتای سیاه، شب تو هوا تار میتنه دیگه شب مرواری دوزون نمیشه آسمون مثل قدیم، شبا چراغون نمیشه احمد شاملو
من شادیامو باهاش تقسیم میکنم، دلم نمیاد روح مهربونش درگیر غصه بشه🥺
عزیزدلم سلامت باشی قشنگم❤️🫂
جدی جدی دیگه ترسیدم و هیچ ایدهای برای آینده ندارم… حتی نمیدونم چجوری میشه دووم اورد، زندگی قرار نبود انقدر سخت بشه…
مغزم از حرف متلاشیه اما به قالب کلمات در نمیان لعنتیا که بتونم بیانشون کنم، شاید کمی از شدت درد کم بشه…
چون وابستگی دارن به این دنیا ونمیتونن قید وابستگیاشون رو بزنن و به جهان بعد برن،البته من تناسخ رو قبول ندارم،بنظرم اینکه یه روح به این دنیا برگرده خیلی خلاقانه نیست، جهانهای دیگه با ابعاد دیگهای خارج از کل این جهان قابل مشاهده باید باشن که روح بعد از مرگ به اون جهانها میره که باقی تجربیاتشو بگذرونه