یه عالمه گلابی به دستمان رسیده که خیلی رسیدن و باید همین امروز فردا خورده بشن وگرنه خراب میشن. دیدم اینطوریه با یه بخشیش یه چیز مارمالادطوری درست کردم. الان یه شیشه مارمالاد گلابی داریم درحالی که فردامان معلوم نیست.
صبح اولین چیزی که دیدم استوری م بود که نوشته بود دلش برای ن خیلی تنگه. من با ن دوستی طولانی و عمیقی نداشتم ولی مرگش برام خیلی دردناک بود. انگار که باورم نمیشه اون شور و جوانی الان زیر خاکه.
پریشب خیلی به هم ریخته بودم. جنگ حتی سایهاش هم ترسناکه. کاش یه روزی این سایه برای همیشه از همهی مردم دنیا دور باشه.
خیلی مضطربم. خوابم هم نمیبره درست.
راستکی پیتزا گرفتم. راستکی فکر میکنم ممکنه همین امشب بمیریم.
اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که کاش لااقل یه پیتزا بخورم.
انگار دیگه وقتشه که آسمان آبی ر از این حالت غیرسیاسی دربیاریم و آرایش جنگی به خودمان بگیریم.
رفتم پیش چشم پزشک. چشمام یه چسه ضعیفتر شده. خودم تصورم اینه که به خاطر کار طولانی مدت با گوشیه. وقتی برای تولید محتوا زیاد با گوشی کار میکنم قشنگ حس میکنم داره به چشمام فشار میآد.
احساس میکنم برای فهمیدن لحظهی حساس کنونی مطالعهی کافی نکردم.
بعد دیشب از شدت هیجان و اضطراب خوابم نمیبرد. حالا ریسک گندهههی من خیلی چسکیه ولی این تاجر ماجرا چطو زندگی میکنن؟ 😁